رحیم مخدومی
باشگاه چانه زنی: جشنواره داستان فتنه یک جورهایی برادر جشنواره فیلم عمار است. در روزهایی که خیلی از هنرمندان داشتند گیج می زدند و این تازه حال و روز خوبهایشان بود! «رحیم مخدومی» با کمک چند جوان متعهد دیگر جشنواره داستان فتنه را راه انداخت، آنهم نه در پایتخت که در شهر کوچکی در اطراف تهران به نام قرچک. مخدومی چهره ای نیست که نیاز به معرفی داشته باشد چرا که چند کتاب معروف دفاع مقدس کار اوست؛ جنگ پا برهنه و فرمانده من که البته دومی را به همکاری چند نویسنده دیگر نوشته است و باز هم البته بسیار مورد تفقد و تقدیر مقام معظم رهبری قرار گرفته است. آخرین کتابی هم که توسط او روانه بازار شده است «من مادر مصطفی» نام دارد که خاطراتی درباره شهید احمدی روشن را در بر میگیرد. او موسسه رسول آفتاب در ورامین کارهای بزرگی انجام میدهند که می تواند بهانه گفتگو باشد اما در گفتگوی از نوع «باشگاه چانه زنی»اش شاید آب در لانه عقربها انداختن بیشتر به چشم بیاید!
تاریخ و محل تولد؟
سال ۴۵، ورامین.
شغل پدر؟
کارگر کارخانه قند ورامین.
اوضاع درس و مشقتان چطور بود.
تا دبیرستان خوب نبود اما کمکم بهتر شد.
معمولا برای همه برعکسه!
چون تا اوایل دبیرستان به بازی و شیطونی سپری میشد ولی بعد از آن سعی کردیم درس رو جدی بگیریم. حال و هوای انقلاب و دفاع مقدس در این وضعیت تاثیر داشت.
اینطور که ما شنیدیم معمولا بچه های ان دوران بخاطر حضور در جبهه مدرسه را می پیچاندند.
آنکه سر جایش بود. اوایل دبیرستان ما مصادف بود با اوایل جنگ، تا قبل از آن بخاطر تفریح و تفنن از مدرسه فرار می کردیم اما بعد از آن برای شرکت در تشییع جنازه شهدا مدرسه را می پیچاندیم. اما انقلاب و دفاع مقدس طوری بود که خوابها رو بیدار می کرد.
بچه شیطونی بودید؟
خیلی، بعضی وقتها که دوستان آن دوران، ما را می بینند باورشان نمی شود که ما با این شخصیت آروم الان همون رحیم مخدومی هستیم.
خاطره ای از اون شیطونی ها دارید؟
آن موقع بدلیل اینکه در خانه ها فضای مناسب و مجزا برای درس خواندن نبود اینطور جا افتاده بود که بچه ها برای درس خواندن به دشت و بیابون می رفتند. اطراف محله ما یک خط آهن بود که خاکریز آنجا پر از لانه عقرب بود. ما به بهانه درس خواندن بیرون می رفتیم و با آب انداختن به لانه عقربها آنها را بیرون می کشیدیم و با آنها بازی می کردیم و آنها را با هم جنگ می انداختیم! غروب هم در حالی که مثلا درس خوانده ایم بر میگشتیم خانه.
دورترین تصویری که از دوران کودکی در ذهنتان مانده است کدام است؟
راستش دورترین تصویر مربوط به وقتهایی است که برای جمع کردن هیزم به بیابانها می رفتیم و در مزارع پنبه هیزمها را جمع می کردیم و برای تنور و گرمای زمستان می آوردیم. خانواده های اطراف ما مدتی از سال کارشان این بود. خاطرم هست که با مادر خدا بیامرزم می رفتیم، کندن هیزمها هم خیلی آسان نبود و معمولا دستمان زخمی می شد. آنقدر می رفتیم و می آمدیم که پشت بام خانه مان تلنبار شود از این هیزم ها و در طول سال از آنها استفاده کنیم.
اولین کتابی که خواندید یادتونه؟
چیزی که در ذهنم مانده کتاب سیندرلا است. فکر کنم سوم ابتدایی بودم که مسجد محله ما به نام مسجد مهدیه شروع کرد به کتاب امانت دادن. دیوار به دیوار خانه ما مسجدی بود که پاتوق ما بود اما مسجدی که کتاب امانت می داد دورتر بود. با همه سختی هایی که برای یک بچه هفت هشت ساله داشت به آن مسجد می رفتیم و صف می ایستادیم تا نوبتمان شود و کتاب بگیریم. تا فردا شب آنرا می خواندیم و می رفتیم کتاب بعدی را می گرفتیم. اینطوری کم کم این مسجد شد پاتوق ما.
اولین بار کی احساس کردید که می توانید نویسنده شوید؟
در دوران راهنمایی یکی از همکلاسی های ما شعری داد به یک نشریه محلی که با اسم او چاپ شد. این خیلی انگیزه خوبی شد. در انشاء و کارهای هنری هم مورد تشویق قرار می گرفتم و احساس میکردم زمینه اش را دارم. دوم راهنمایی بودم که برای خودم کمکم شروع کردم به داستان نوشتن.
اولین کتابی که نوشتید چی بود؟
داستانی بود با عنوان «فردا پسرم بر می گردد». داستان کوتاه بود اما خودش به صورت مجزا در یک مجلد چاپ شد.
ماجرایش چی بود؟
یکی از همسایه هایمان بود که یک پسرش شهید شده و یکی دیگر هم مفقودالاثر بود. پدر خانواده راننده تاکسی بود. یکبار که من سوار تاکسی این بنده خدا شدم تازه بحث برگشت اسرا مطرح شده بود، او با یک آهی گفت یعنی ممکنه محسن من هم برگرده؟ این خیلی روی من اثر گذاشت. پیش خودم گفتم این پدر و مادرها چه می کشند؟ این شد جرقه ای در ذهنم که آن داستان را نوشتم.
کجا چاپ کرد؟
دفتر ادبیات حوزه هنری که آقای سرهنگی و بهبودی مشغول بودند.
اولین حضورتان در جبهه کی بود؟
اولین بار دوم دبیرستان بودم که پایم به جبهه باز شد. برنامه ای بود برای بازسازی خرمشهر که بخشی از آن هم به ورامین سپرده شده بود. در آنجا با حال و هوای جبهه آشنا شدم و بعد از آن بعنوان رزمنده رفتم.
به نظرتان چه چیزی از دفاع مقدس هنوز گفته نشده است؟
دلایل پذیرش قطعنامه؛ امام در پیام پذیرش قطع نامه اشاره ای داشت که الان موقعیتش نیست ولی بعد روشن خواهد شد. کسی این را بعدا دنبال نکرد اما اگر اینطور می شد خیلی از معضلات سیاسی جلویش گرفته می شد و بعضی چهره ها برای مردم بیشتر شناخته می شدند.
اولین جایزه ادبی را برای کدام اثرتان گرفتید؟
اولین جایزه رسمی مربوط به اولین دوره کتاب سال دفاع مقدس بود که برای دومین و سومین کتابم جایزه گرفتم. کتاب جنگ پابرهنه و کتاب مشترکی که با بقیه دوستان داشتم به نام فرمانده من.
بزرگترین حسرت زندگی؟
عدم برنامه ریزی صحیح و عدم استفاده درست از عمر.
آخرین جمله ای که دوست دارید در این دنیا بگید؟
رستگار شدم!
ماندگارترین صحنه ای که در جبهه دیدید کدام است؟
فرمانده گردانی داشتیم به نام ولی الله معدنی که الان از جانبازان هستند. سال ۶۶ در شلمچه بودیم و فرمانده گردانمان تازه شهید شده بود و ایشان بعنوان جانشین او فرمانده شده بود. ایشان سوار موتور بودند که خمپاره ای خورد و پایش قطع شد. من اولین نفری بودم که رسیدم بالای سرش. شروع کردم به بیرون کشیدنش از زیر موتور. نگو آن پایش که به پوست بند بود زیر موتور مانده است. او به یکباره دادی کشید که من متوجه پایش شدم. وانت لندکروزی آوردیم و او را پشت وانت گذاشتیم. تا این موقع داشت فریاد می کشید اما بچه ها که دورش جمع شدند سعی کرد جلوی آنها داد نزند و شروع کرد به یا ابالفضل(ع) گفتن. روز اول محرم بود. آنجا او برای اینکه روحیه بچه ها خراب نشود گفت بچه ها من ۱۰ روز دیگه بر میگردم.
با حال و روزی که او داشت این جمله خیلی عجیب بود. اما ده روز دیگه که عاشورا بود برگشت. با همان پای قطع شده و زخمهایی که هنوز خوب نشده بود نشسته بود پشت فرمان و برگشت به خط. آمدنش اصلا خط را تغییر داد و روحیه عجیبی به نیروها تزریق کرد.
چند کتاب ممتاز دفاع مقدس؟
نامه های فهیمه و حرمان هور شهید احمدرضا احدی.
از شنیدن چه خبری ذوق میکنید؟
اتفاقا امروز فکر میکردم که حرف امام درباره اعدام سلمان رشدی هنوز بعنوان یک عقده در دلم ما مونده است. اگر احکام علمای ما درباره این توهین کنندگان اجرا شود بهترین عیدی برای مسلمین جهان است.
برگزاری داستان فتنه شبیه چی بود؟
مثل اوایل جنگ بود که رزمنده ها نمی دانستند خاکریز کجاست و باید چکار کنند. در ماجرای فتنه هم خیلی از نویسندگان ما دوست داشتند دفاع کنند اما نمی دانستند کجا باید بایستند و دفاع کنند. این خاکریز که زده شد خیلی ها پشت آن جمع شدند و شروع کردند به مبارزه. معلوم هم نشد این خاکریز را کی زد؟ ایده اش را چه کسی داد؟
اگر مسئول فرهنگ کشور بودید اولین کاری که می کردید چه بود؟
یک فکری به حال این پراکنده کاری و موازی کاری می کردم. الان فرهنگ ما بی در و پیکر است. هر کسی برای خودش کار میکند. باید معلوم شود چه کسی باید عملیات کند، چه کسی مسئول پشتیبانی است، کجا باید پدافند کند؟
وقتی خبر قراردادهای میلیاردی بازیکنهای فوتبال را می شنوید چه احساسی به شما دست می ده؟
همان احساسی که وقتی شنیدیم پروژه لاله مصوب شده و قراره میلیاردی از بیت المال هزینه شود تا ما در حوزه بین الملل یک عقب نشینی فرهنگی و ارزشی انجام دهیم.
کار فرهنگی انجام دادن دور از مرکز و در شهرستان سخت نیست؟
خیلی سخته، آن هم با مسئولینی که بین یک مؤسسه فرهنگی و یک بنگاه تجاری فرقی فائل نیستند. ما الان در یک پارک، جایی را از اداره ارشاد گرفته ایم که قبل از آمدن ما ساختمانی متروکه بود و اطرافش محل تجمع افراد ناباب. هیچکس به این ساختمان نگاه نمی کرد، الّا معتادین و اراذل و اوباش. خانواده ها وارد پارک نمی شدند. الان بعد از اینکه ما کلی هزینه داده ایم که اعتماد سازی کنیم تا مراجعین ما و افراد فرهنگی به اینجا بیایند، هر وقت به شهرداری قرچک می گوییم کمکمان کنید، اولتیماتوم می دهند که داریم می آییم تخلیه تان کنیم.
می خواهند ساختمان را چکارش کنند؟
نمی دانم. قبلا جایی را به آموزش و پرورش داده بودند تا کار فرهنگی کند. الان آنجا را شهرداری به مکان لوکسی برای مهمانها و مراسم هایش مبدل کرده. در این دو سال فعالیت ۱۰ عنوان کتاب چاپ کرده ایم، دو دوره جشنواره ادبی فتنه برگزار کرده ایم. مقام معظم رهبری کتاب های ما را خوانده و پیغام تشکر فرستاده، اما نُه دی که می شود، مسئولین شهرستان جمع می شوند و خیابانها را بنر باران می کنند. خیلی ها متوجه نمی شوند زیر گوششان یک جریان ادبی کشوری بر علیه فتنه در حال رقم خوردن است!
کمک نمی کنند؟
راستش قضیه برعکس است. فکر میکنند ما باید به آنها کمک کنیم! ادارات برای اهدای کتاب در مراسم ها می آیند کتاب های ما را می برند. تسویه حساب بریز و بپاش ها معمولاً نقدی است، اما پرداخت پول کتاب مکروه. من یکبار حساب کردم دیدم به اندازه هزینه چاپ دو سه عنوان کتاب پول دست مسئولین ورامین داریم.
از نظر رسانه ای چی؟
در ورامین اینطور جا افتاده که باید خبرنگار را دعوت کنی، یک چیزی هم کف دستش بگذاری تا از تو گزارش تهیه کند. دلیلش هم این است که مسئولین شهر آنها را بد عادت کرده اند و بابت خبر و گزارش و عکس صفحه اول به آنها پول می دهند. الان اگر آرشیو نشریات شهرستان را ببینید، بجز یکی دو نشریه، مابقی تبدیل شده به آلبوم عکس مسئولین. البته این را هم بگویم که کار کردن در خارج از تهران این لطف را دارد که حاشیه ها کمتر است و آدم میتواند به کار خودش برسد.